مردی که از خواب میترسد...
این یک خواب است؛
سالهاست که مردهام، اما هنوز ایستادهام کنار درخت پیر بید و تکیه دادهام به عصایم. موهایم سفید شدهاند، ریشم آنقدر بلند شده است که تا نزدیکی نافم میرسد. انگار لباسی به تن ندارم. باد که میوزد موهایم را میجنباند. خیره ماندهام به جایی! با آنکه نمیدانم کجاست به آن سو میروم؛ دور است، خیلی دور. به آنجا که میرسم جز ویرانههایی از خانهی کاهگلی قدیمیامان چیزی نمیبینم. مادرم کنار حوض قالیچهای پهن کرده و من و تو نشستهایم روی دو تنهی بریدهی درخت. مادرت یک ریز حرف میزند. با صدایی آهسته از من میپرسی که چرا به تو توجه نمیکنم؟! من بهت زده نگاهت میکنم و سرم را به آن سو برمیگردانم که پیر و وامانده به عصایم تکیه داده بودم. دور است خیلی دور! پیش تو نشستهام روی تنهی درخت؛ پیش تو خودم را نمیتوانم در دوردستها ببینم و عجیبتر از هر چیز، پیش تو جوانی بیداد میکند! میخواهی دستم را بگیری و در میان ویرانهها چیزی نشانم دهی؛ این را از چشمت میخوانم. میخواهم بگویم:«عزیز، میان این همه ویرانه جای تو نیست!» تازه میفهمم که نمیتوانم حرف بزنم. هوا لبریز شده از صدای استکان و نعلبکیهای مادرم و بوی گل میخک سراسر خوابم را فرا میگیرد، انگار به حیاط خانهی قدیمی شما میرسم که همیشه بوی میخک میداد. میخواهم برگردم به دور،خیلی دور، آن جا که ایستاده بودم در باد. باد مرا با خود میبرد و تو به دنبالم میوزی. راستی که در عالم خواب همان چیزی میشوی که میخواهم!
این یک خواب نیست؛
زانویم زخم برداشته. وقتی تو خواب بودی خرد به پیچ بغل تخت. کنارت دراز میکشم و خیره میمانم به سقف. همه چیز صورتی است، به جز آباژور قرمز رنگی که گذاشتهای گوشهی اطاق. حدس میزنم قرمز باشد، بیجهت بلند میشوم و به آن دست میکشم. حس قرمز بودن بهم دست میدهم، اما تو عمیق خوابیدهآی. برمیگردم و روی لبهی تخت مینشیم. عکس سیاه و سفید روی دیوار صدایم میکند، سرم را که برمیگردانم زیر لب چیزی زمزمه میکنی. شاید خواب میبینی؟! دستت را که میگیردم ساکت میشوی. زانویم میسوزد. کاش میشد با تو حرف زد، ولی انگار تصمیم گرفتهای در بیداریهایم شریک نباشی.
این که میگویم انگار تصمیم گرفتهای در بیداریهایم شریک نباشی، خدای ناکرده به این معنا نیست که از من میخواهی به خاطر این زندگی نکبتی پیش هر کس و ناکسی سر خم کنم. میخواهم بگویم وقتی یارو خودش تلفن کرده و گفته کار خوب و پر درآمدی برایم پیدا کرده و از من خواسته پیشش بروم تا در مورد این قضیه با من صحبت کند، قضیه را خودش باید مطرح کند نه من! وقتی میروم و میبینم که فضا، فضای این حرفها نیست و یارو فقط میخواسته نظر من را در مورد آخرین کار کوتاه سینماییاش بداند، دیگر تو نباید انتظار داشته باشی با خجالت سرم را خم کنم و بپرسم: «راستی کار چی شد؟!» گرفتی خوابیدی که چی؟ خب سکوت را بشکن و بگو که مرا خوب میشناسی و میدانی اهل سر خم کردن و چاپلوسی نیستم. بگو که از من انتظار نداری بی خود و بیجهت از کارش تعریف کنم که هوای من را داشته باشد. بگو که این غرورم زیباست و نداریام به خاطر بیلیاقتیام نیست.
غلت میخوری و رو به دیوار به خوابیدنت ادامه میدهی؛ و این یعنی حرفهایم مثل زندگیای که برایت درست کردهام یک پول سیاه هم نمیارزند. ولی شاید حالا دیگر این را قبول داشته باشی که عشق فرایندی است کاهشی و بیپولی کاتالیزوری قوی. لا اقل اینجا که همه، به غیر از خوابیدن و پول در آوردن کار دیگری ندارند، اینطور است.
دارم فکر میکنم که این وضعیت را چطور میشود تغییر داد و ساعت از چهار هم گذشته است. کاش میشد این قضیهی ساده را میفهمیدی که یک لحظه خواب یعنی از دست دادن بیداری، که حداقل در این لحظات میتوانیم به خوابهایی که تا به آن زمان دیدهایم، فکر کنیم.
این یک خواب است؛
انگار توانسته آم چیزی بگویم که تو مات و مبهوت ایستادهای و مرا نگاه میکنی. از خانههای کاهگلی قدیمیامان ساعتها دور شدهایم و هر دو میدانیم که حداقل این یک خواب نیست. ما دور شدهایم و شاید تعجب آشکار من و سکوت و خوابهای عمیق تو هم به خاطر همین مسئله باشند. در نقطهای دور دیواری از یک خرابه به جا مانده و میتواند جای خوبی باشد برای ماند. فکر نمیکنم اینجا دیگر به فکر خوابیدن باشی، دستم را میگیری و به سوی سایه پیش میرویم. اما من فکر نمیکنم هیچ سایهای تحمل قامت کشیدهای من و خوابهای طولانی تو را داشته باشد. به آنجا که میرسیم باد با خود بوی میخک میآورد و صدای استکان و نعلبکی. میدانم که این یعنی نگرانی مادرت. یعنی تو باید برگردی و سایهی این ویرانه هیچ سودی برایمان ندارد. نمیخواهم بگویم:«میان این همه ویرانه جای تو نیست.» چرا که راه دور این دیوار را با هم در پیش گرفته بودیم و تو سراسیمه از نابودی سایه راه ویرانههای خانهی قدیمی را در پیش میگیری تا من به دنبالت جاری شوم. راه مادرت را... . آن طرفتر ایستادهام و موهای سفیدم در باد میجنبند. به آنجا میروم و تو دور میشوی و کوچک! خوب یادم هست که در این خواب یأسآور برای لحظهای هم که شده به آینده فکر نکردم.
این یک خواب نیست؛
و من دارم فکر میکنم که اگر خواب نمیدیدم تو همان چیزی میشدی که هستی.
چند جوان ایرانی صلح طلب که پیام صلح خود را به دیگر کشورها برده اند به حمایت شما نیاز دارند . اگر طالب صلح هستید از انها حمایت کنید . اطلاعات سفرشون در سایت هست. انها فردا به سازمان ملل می روند .
ما آدم ها به خواب هايمان زنده ايم نه؟
ايران سرزمين زيبای چهار فصل. مردم شهر بخوابيد شهر امن وامان است؟ زنده باشی باران
ارزودارم نروداشك از چشمان تو هرگز مگر از شوق زياد.نرودلبخندازعمق نگاهت هرگز.وبه اندازه ی هرروز تو عاشق باشی.عاشق انکه توراميخواهد و به لبخند تو از خويش رها ميگرددوتورادوست بدارد به همان اندازه که دلت ميخواهد!(اين هم يه ارزوی قشنگ برای شما)
دوست گرامی ! شما را به ديدن کابوس های خيس دعوت می کنم!
سلام باران روزها فکر من اینست وهمه شب سخنم که چرا غافل از حال دل خویشتنم.ماهمه خوابیم دوست من اوناییم که بیدارن همه شیزوفنی میگیرن؛ سری به وبلاگ ژوکر بزن.